تخته سیاه
این چند روزه ی نبودن هزار و یک دلیل داشته که هنوز هم هستند . دلایلی که نه تنها کمتر نشده اند که انگار لحظه به لحظه ، ثانیه به ثانیه بر حجم حضورشان افزوده می شود و مرا و دل مرا از میان برداشته اند .
چه باید گفت اما ، نمی دانم . همین شد که به دست فراموشی سپردم خود را ، تا بلکه تمام شود و یک بار هم که شده راحت شوم ، تا آرام بگیرم شاید . نشد . چون همیشه نشد . هر روز که گذشت این زخم عمیق تر شد و دردش جانکاه تر . به دنبال مرهم هم رفتم و غافل از آن که او نیز بر زخم نشست و درد را فزون تر کرد . دلیل نوشتن هایم به باد رفته است و دلیل بودن هم نیز .
همین الان هم چندین بار برگشته ام و همین چند خط را خوانده ام تا بلکه بدانم چه نوشته ام و ادامه اش را بنویسم و نمی شود ... نمی شود .
صحبت می کردیم با هم و چه دردناک صحبتی . گفته بودی : برایم بنویس و حالا می گفتی که نوشته هایم هم مانند گفته هایم هستند و من مانده بودم که مگر باید جز این باشد ؟ که مگر گفته ها ناپسند بودند و دلگیر ...که هزارو یک مگر دیگر .
مانده بودم ، مانده بودم که این چه سرنوشتی است . که آخر کجا باید آرام گرفت ؟ که چه خوب بود بی تو بودن اصلا ، که شاید دیگر دردی هم نبود ...